سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
|
|
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
|
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
|
|
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
|
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
|
|
در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن
|
مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش
|
|
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
|
از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد
|
|
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
|
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
|
|
کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن
|
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
|
|
من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن
|
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
|
|
از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن
|
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
|
|
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
|