نازنینی را رها کن با شهان نازنین | ناز گازر برنتابد آفتاب راستین | |
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب | چند بینی سایه خود نور او را هم ببین | |
درفکندهای خویش غلطی بیخبر همچون ستور | آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین | |
از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود | زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین | |
از ستاره روز باشد ایمنی کاروان | زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین | |
مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست | زانک او گشتهست با شب آشنا و همنشین | |
شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت | سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین |