رباعیات

این حوض که دل هلاک نظاره‌ی اوست صد آیه‌ی فیض بیش درباره‌ی اوست
در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ آبی که زبانه کش ز فواره‌ی اوست

آن طبع که چون آینه‌ی پاکست زغش از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش
آب آمده از طبیعت خویش برون در تحت بفوق می‌رود چون آتش

طراح که طرح این بنا ریخته است انواع صنایع بهم آمیخته است
دهقانی باغ سحر پنداری از اوست کز آب نهال‌ها برانگیخته است

این آب که شعله‌ی‌وش ز جا می‌خیزد وز میل به ذیل باد می‌آویزد
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل می‌جوشد و از درون برون می‌ریزد

این حوض که در دیده هر نکته رسی از جام جهان نماسبق برده بسی
آیینه‌ی صد صورت گوناگونست آیینه‌ی بدین گونه ندیدست کسی

المنة لله که از سعی جمیل این منزل فیض‌بخش بی‌مثل و عدیل
شد ساخته همچو خانه‌ی ابراهیم از تمشیت غلام شاه اسمعیل

ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز چون نیک نمود جز خیال تو نبود

گردون که به امر کن فکان چاکرتست فرمانده از آنست که فرمانبر توست
در سایه محال نیست خورشید که تو خورشیدی و سایه‌ی خدا بر سر توست

آن فتنه که در سربلند افسرتوست ریزنده خونها ز سر خنجر توست
در سرداری که عالمی را بکشی قربان سرت شوم چها در سر توست

این بنده که ملک نظم پیوستش بود تسخیر جهان مرتبه‌ی پستش بود
در دست نداشت غیر اشعار نفیس در پای تو ریخت آنچه در دستش بود