این حوض که دل هلاک نظارهی اوست | صد آیهی فیض بیش دربارهی اوست | |
در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ | آبی که زبانه کش ز فوارهی اوست |
□
آن طبع که چون آینهی پاکست زغش | از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش | |
آب آمده از طبیعت خویش برون | در تحت بفوق میرود چون آتش |
□
طراح که طرح این بنا ریخته است | انواع صنایع بهم آمیخته است | |
دهقانی باغ سحر پنداری از اوست | کز آب نهالها برانگیخته است |
□
این آب که شعلهیوش ز جا میخیزد | وز میل به ذیل باد میآویزد | |
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل | میجوشد و از درون برون میریزد |
□
این حوض که در دیده هر نکته رسی | از جام جهان نماسبق برده بسی | |
آیینهی صد صورت گوناگونست | آیینهی بدین گونه ندیدست کسی |
□
المنة لله که از سعی جمیل | این منزل فیضبخش بیمثل و عدیل | |
شد ساخته همچو خانهی ابراهیم | از تمشیت غلام شاه اسمعیل |
□
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده | آیینه که بینم این تن غم فرسود | |
آمد به نظر خیالی اما آن نیز | چون نیک نمود جز خیال تو نبود |
□
گردون که به امر کن فکان چاکرتست | فرمانده از آنست که فرمانبر توست | |
در سایه محال نیست خورشید که تو | خورشیدی و سایهی خدا بر سر توست |
□
آن فتنه که در سربلند افسرتوست | ریزنده خونها ز سر خنجر توست | |
در سرداری که عالمی را بکشی | قربان سرت شوم چها در سر توست |
□
این بنده که ملک نظم پیوستش بود | تسخیر جهان مرتبهی پستش بود | |
در دست نداشت غیر اشعار نفیس | در پای تو ریخت آنچه در دستش بود |