برخیز و صبوح را برنجان
|
|
ای روی تو آفتاب رخشان
|
جانها که ز راه نو رسیدند
|
|
بر مایده قدیم بنشان
|
جانها که پرید دوش در خواب
|
|
در عالم غیب شد پریشان
|
هر جان به ولایتی و شهری
|
|
آواره شدند چون غریبان
|
مرغان رمیده را فرازآر
|
|
حراقه بزن صفیر برخوان
|
هرچ آوردند از ره آورد
|
|
بیخود کنشان و جمله بستان
|
زیرا هر گل که برگ دارد
|
|
او بر نخورد از این گلستان
|
عقلی باید ز عقل بیزار
|
|
خوش نیست قلاوزی زحیران
|
جغد است قلاوز و همه راه
|
|
در هر قدمی هزار ویران
|
ای باز خدا درآ به آواز
|
|
از کنگرههای شهر سلطان
|
این راه بزن که اندر این راه
|
|
خفت اشتر و مست شد شتربان
|