دل معشوق سوزیده است بر من | وزان سوزش جهان را سوخت خرمن | |
بزد آتش به جان بنده شمعی | کز او شد موم جان سنگ و آهن | |
بدید آمد از آن آتش به ناگه | میان شب هزاران صبح روشن | |
به کوی عشق آوازه درافتاد | که شد در خانه دل شکل روزن | |
چه روزن کفتاب نو برآمد | که سایه نیست آن جا قدر سوزن | |
از آن نوری که از لطفش برستهست | ز آتش گلبن و نسرین و سوسن | |
از آن سو بازگرد ای یار بدخو | بدین سو آ که این سوی است ممن | |
به سوی بیسوی جمله بهار است | به هر سو غیر این سرمای بهمن | |
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز | تو جان کندن همیخواهی همیکن |