بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان
|
|
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
|
دی عهد نکردی بروم بازبیایم
|
|
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان
|
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
|
|
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
|
ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی
|
|
وی چهره تو خوبتر از روی گلستان
|
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند
|
|
در عین تموزی بجهد برق زمستان
|
گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن
|
|
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
|
بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی
|
|
هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان
|
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
|
|
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
|