آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن | ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن | |
از آب حیات تو دور است به ذات تو | کز کبر برآید او بالا مثل روغن | |
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد | از لذت آن بوسه ای روت مه روشن | |
گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی | زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن | |
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه | در آب حیات او وانگه خطر مردن |