باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید
|
|
کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید
|
باز آتشی فتاد به عالم که دود آن
|
|
از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید
|
از دشت غصه خاست غباری کزین مکان
|
|
طوفان آن به منظرهی لامکان رسید
|
ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند
|
|
سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید
|
بالا گرفت نوحهپر وحشتی کز آن
|
|
غوغا به سقف غرفهی بالائیان رسید
|
هر نالهای که نوحه گر از دل به لب رساند
|
|
در بحر و بر بگوش انس و جان رسید
|
در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه
|
|
کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید
|
کافاق روی روز کند همچو شب سیاه
|
|
وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه
|
افغان که بهترین گل این بوستان نماند
|
|
رخشان چراغ دیدهی خلق جهان نماند
|
شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب
|
|
از تند باد مرگ درین دودمان نماند
|
نخلی که در حدیقهی جنت به دل نداشت
|
|
از دوستان برید و درین بوستان نماند
|
گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک
|
|
در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند
|
روئی که کارنامهی نقاش صنع بود
|
|
پردر نظاره گاه تماشائیان نماند
|
حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانهای
|
|
گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند
|
جسمی که بار پیرهن از ناز میکشید
|
|
بروی چه بارها که ز خاک گران نماند
|
دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد
|
|
خشت لحد مقابله با آفتاب کرد
|
افسوس کاختر فلک عزت و جلال
|
|
زود از افق رسید به منزلگه زوال
|
ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ
|
|
شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال
|
سروی که در حدیقهی جان بود متصل
|
|
با خاک در مغاک لحد یافت اتصال
|
گل جامه میدرد که چه نخلی ز ظلم کند
|
|
بیاعتدالی اجل باغ اعتدال
|
مه سینه میکند که چه پاینده اختری
|
|
از دستبرد حادثه افتاد در وبال
|
از بس که در بسیط زمین بود بیعدیل
|
|
وز بس که در بساط زمان بود بیهمال
|
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او
|
|
سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال
|
افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب
|
|
القاب میرزای محمد قلی لقب
|
آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین
|
|
میشود بر نشان کف پای او جبین
|
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او
|
|
در هم شکست رونق صورتگران چین
|
غالب شریک حسن که میکرد دم به دم
|
|
جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
|
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا
|
|
دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
|
واحسرتا که گنج گران مایهای چنان
|
|
با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
|
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند
|
|
خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
|
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور
|
|
افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
|
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد
|
|
کام نهنگ را تن یونس نواله شد
|
روز حیات او چو رسید از اجل به شام
|
|
بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
|
در قصد او که جان جهانش طفیل بود
|
|
تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
|
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق
|
|
در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
|
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید
|
|
آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
|
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ
|
|
صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
|
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد
|
|
وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
|
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت
|
|
در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
|
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد
|
|
مرغ خیالت از قفس دل پریده باد
|
کس نام مرگ او به کدامین زبان برد
|
|
عقل این متاع را به کدامین دکان برد
|
باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش
|
|
هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد
|
احرام بسته هر که اسباب این عزا
|
|
بردارد از زمین و به هفت آسمان برد
|
در قتل خود کند فلک غافل اهتمام
|
|
روزی اگر به این عمل خود گمان برد
|
خون بارد از سحاب اگر در عزای او
|
|
آب از محیط چشم مصیبت کشان برد
|
صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم
|
|
کوره به شاهباز بلند آشیان برد
|
انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر
|
|
گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد
|
صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت
|
|
رعنا سوار عرصهی حسن از میان برفت
|
یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن
|
|
درهای مغفرت به رخش جمله باز کن
|
بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان
|
|
کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن
|
کوتاه شد چو رشتهی عمرش ز تاب مرگ
|
|
از طول لطف مدت عیشش دراز کن
|
تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود
|
|
قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن
|
از فیضهای اخرویش کامیاب ساز
|
|
وز آرزوی دنیویش بینیاز کن
|
اینجا اگر به سروری افراختی سرش
|
|
آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن
|
زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر
|
|
واسباب قدر او طلب از کار ساز کن
|
یارب به عزت تو که این نخل نوجوان
|
|
از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان
|