ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
|
|
وان حرف نمیگنجد در صحن بیان من
|
می گردد تن در کد بر جای زبان خود
|
|
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
|
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی
|
|
هم جان و جهان حیران در جان و جهان من
|
از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد
|
|
وان لعل شده حیران در عزت کان من
|
ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی
|
|
چون در سر زلف او گشتهست مکان من
|
جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی
|
|
پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من
|
گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد
|
|
جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من
|
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم
|
|
باقی قماشت کو ای دلق کشان من
|
شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر
|
|
و افزوده ز هر دوری از وی دوران من
|