بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
|
|
هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن
|
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را
|
|
زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن
|
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان
|
|
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن
|
دردی وجودت را صافی کن و پالوده
|
|
وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن
|
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی
|
|
ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن
|
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد
|
|
گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن
|
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
|
|
بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن
|
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو
|
|
جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن
|
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو
|
|
ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن
|
می باش چو مستسقی کو را نبود سیری
|
|
هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن
|
هر روح که سر دارد او روی به در دارد
|
|
داری سر این سودا سر در سر سودا کن
|
بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن
|
|
برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن
|
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
|
|
کاین عشق همیگوید کز عقل تبرا کن
|
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو
|
|
هم مست شو و هم می بیهر دو تو گیرا کن
|
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
|
|
هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن
|
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو
|
|
گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن
|
دانا شدهای لیکن از دانش هستانه
|
|
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن
|
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی
|
|
از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن
|