ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان | وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان | |
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری | مانند سر بریان گشته که منم خندان | |
من صوفی باصوفم من آمر معروفم | چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان | |
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده | عذر دگران خواهد از باب هنرمندان | |
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن | وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان | |
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را | وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان | |
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند | جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان |