ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو
|
|
عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو
|
زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم
|
|
شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو
|
تیشهی بیداد و ظلمت ریشهی مخلوق کند
|
|
پیش خالق میبرند اهل تظلم داد تو
|
هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد
|
|
بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو
|
طبع دهر بیوفا نسبت به ارباب وفا
|
|
میبرد بیداد از حد لیک از امداد تو
|
مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر
|
|
مرگ بیمهلت که هست اندر جهان جلاد تو
|
هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت
|
|
شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو
|
خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان
|
|
از کمال احتجابش خواند ناموس زمان
|
شمسهی عالی نسب بانوی گردون احتشام
|
|
زهرهی زهرا حسب بلقیس برجیس احترام
|
زبدهی ناموسیان دهر خان پرور که زد
|
|
در ازل پروردگارش سکهی عصمت به نام
|
سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد
|
|
دایه را از غیرت عفت نمیزد بر مشام
|
آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش
|
|
صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام
|
سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا
|
|
بیمراد ناامید مشگ بوی تلخکام
|
فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین
|
|
کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام
|
بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند
|
|
کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند
|
هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین
|
|
هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین
|
شیرهی جان در تن همشیرهها شد زهر ناب
|
|
کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین
|
آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان
|
|
سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین
|
خانه تا میکرد روشن روی آن شمع طراز
|
|
خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین
|
وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مینهاد
|
|
آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین
|