باز این چه شورش است که در خلق عالم است
|
|
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
|
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
|
|
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
|
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
|
|
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
|
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
|
|
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
|
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
|
|
این رستخیز عام که نامش محرم است
|
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
|
|
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
|
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
|
|
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
|
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
|
|
پروردهی کنار رسول خدا حسین
|
کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا
|
|
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
|
گر چشم روزگار به رو زار میگریست
|
|
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
|
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
|
|
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
|
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
|
|
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
|
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکند
|
|
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
|
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
|
|
فریاد العطش ز بیابان کربلا
|
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
|
|
کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
|
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
|
|
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
|
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
|
|
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
|
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
|
|
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
|
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
|
|
یک شعلهی برق خرمن گردون دون شدی
|
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
|
|
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
|
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
|
|
جان جهانیان همه از تن برون شدی
|
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
|
|
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
|
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر
|
|
با این عمل معاملهی دهر چون شدی
|
آل نبی چو دست تظلم برآورند
|
|
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
|
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
|
|
اول صلا به سلسلهی انبیا زدند
|
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
|
|
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
|
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
|
|
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
|
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
|
|
افروختند و در حسن مجتبی زدند
|
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
|
|
کندند از مدینه و در کربلا زدند
|
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان
|
|
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
|
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
|
|
بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
|
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
|
|
فریاد بر در حرم کبریا زدند
|
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
|
|
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
|
چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید
|
|
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
|
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب
|
|
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
|
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
|
|
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
|
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
|
|
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
|
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
|
|
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
|
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
|
|
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
|
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار
|
|
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
|
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
|
|
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
|
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
|
|
یک باره بر جریدهی رحمت قلم زنند
|
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
|
|
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
|
دست عتاب حق به در آید ز آستین
|
|
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
|
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
|
|
آل علی چو شعلهی آتش علم زنند
|
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
|
|
گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند
|
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
|
|
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
|
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
|
|
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
|
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
|
|
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
|
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
|
|
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
|
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
|
|
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
|
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن
|
|
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
|
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
|
|
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
|
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
|
|
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
|
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
|
|
گشتند بیعماری محمل شتر سوار
|
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
|
|
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
|
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
|
|
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
|
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
|
|
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
|
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
|
|
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
|
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
|
|
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
|
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت
|
|
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
|
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
|
|
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
|
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
|
|
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
|
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود
|
|
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
|
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
|
|
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
|
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
|
|
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
|
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
|
|
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
|
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
|
|
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
|
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
|
|
از موج خون او شده گلگون حسین توست
|
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
|
|
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
|
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
|
|
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
|
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
|
|
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
|
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
|
|
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
|
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
|
|
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
|
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
|
|
در ورطهی عقوبت اهل جفا ببین
|
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
|
|
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
|
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
|
|
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
|
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
|
|
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
|
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
|
|
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
|
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
|
|
غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
|
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
|
|
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
|
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
|
|
بنیاد صبر و خانهی طاقت خراب شد
|
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
|
|
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
|
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان
|
|
در دیدهی اشگ مستمعان خون ناب شد
|
خاموش محتشم که ازین نظم گریهخیز
|
|
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
|
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
|
|
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
|
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
|
|
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
|
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
|
|
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
|
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
|
|
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
|
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
|
|
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
|
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
|
|
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
|
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه
|
|
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
|
کام یزید دادهای از کشتن حسین
|
|
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
|
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
|
|
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
|
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
|
|
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
|
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
|
|
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
|
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
|
|
از آتش تو دود به محشر درآورند
|