دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
|
|
صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من
|
قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی
|
|
اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن
|
ای فتنهها انگیخته بر خلق آتش ریخته
|
|
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن
|
در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو
|
|
در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن
|
خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو
|
|
سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن
|
بس شمعها افروختی بیرون ز سقف آسمان
|
|
بس نقشها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن
|
ای بیخیال روی تو جمله حقیقتها خیال
|
|
ای بیتو جان اندر تنم چون مردهای اندر کفن
|
بینور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین
|
|
بیجان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن
|
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا
|
|
گفتا که پرسشهای ما بیرون ز گوش است و دهن
|
ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
|
|
ای سالها نشناخته تو خویش را از پیرهن
|
تا جان بااندازهات بر جان بیاندازه زد
|
|
جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن
|