چند روی بی‌خبر آخر بنگر به بام

چند روی بی‌خبر آخر بنگر به بام بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام
تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام
از هوس عشق او چرخ زند نه فلک وز می او جان و دل نوش کند جام جام
چون به تجلی بتافت جانب جان‌ها شتافت باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام
گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلام