گر جان منکرانت شد خصم جان مستم
|
|
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
|
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
|
|
بنمایمش جمالت از دور من برستم
|
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
|
|
زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم
|
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
|
|
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
|
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
|
|
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
|
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
|
|
من ملک را چه باشم تا تحفهای فرستم
|
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
|
|
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
|
ای بیخبر ز شاهی گویی که بر چه راهی
|
|
من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم
|
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
|
|
او قبله نمازم او نور آب دستم
|