عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
|
|
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
|
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
|
|
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
|
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
|
|
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
|
ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست
|
|
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
|
نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک
|
|
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
|
او فرشتهست اگر چه که به صورت بشر است
|
|
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
|
خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد
|
|
پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم
|
گله اسب نگیرد چو به پر می پرد
|
|
خور او نور بود چونش به نان بفریبم
|
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
|
|
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
|
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
|
|
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
|
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
|
|
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
|
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
|
|
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
|
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
|
|
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
|
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
|
|
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
|
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
|
|
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
|