دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم
جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم
رای او دیدم و رای کژ خود افکندم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم
او به دست من و کورانه به دستش جستم من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم
ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه ترس ترسان ز زر خویش همی‌دزدیدم
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم
بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم
شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم