هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
|
|
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
|
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
|
|
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
|
چو به رازهای فردان برسیدهام چو مردان
|
|
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم
|
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
|
|
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم
|
چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
|
|
من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم
|
برسان به همدمانم که من از چه روگرانم
|
|
چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم
|
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
|
|
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم
|
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
|
|
ز خزینههای دلها زر و نقره برگزیدم
|
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
|
|
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
|
بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
|
|
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم
|
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
|
|
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
|
چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی
|
|
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم
|
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
|
|
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
|
تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم
|
|
اگرم به یاد بودی به خدا نمیچخیدم
|