بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم