چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
|
|
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
|
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
|
|
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
|
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
|
|
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
|
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
|
|
جان همچون قند را من زیر دندان می برم
|
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
|
|
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
|
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
|
|
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
|
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
|
|
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
|
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
|
|
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
|