من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
|
|
آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
|
کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو
|
|
در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم
|
مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید
|
|
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
|
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
|
|
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
|
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
|
|
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
|
جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر
|
|
جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم
|
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
|
|
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
|
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
|
|
نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم
|
روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست
|
|
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
|