عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم | بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم | |
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند | چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم | |
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان | من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم | |
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس | زانک من جان غریبم این سرایی نیستم | |
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم | خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم | |
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد | غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم | |
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب | هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم |