سلطان محمد آن شمع کز پرتو وجودش | گردیده بود گردون محفل فروز دنیا | |
در صفحهی رخش بود رنگ صلاح ظاهر | وز مطلع جبینش نور فلاح پیدا | |
از بی وفائی عمر ناگه چو رخت بر بست | وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا | |
جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر | وز آه و گریه بردند آرام پیر و برنا | |
چون ساختم ازیشان تاریخ رحلت او | گفتند شد مسافر سلطان محمد ما |