سفر کردم به هر شهری دویدم
|
|
چو شهر عشق من شهری ندیدم
|
ندانستم ز اول قدر آن شهر
|
|
ز نادانی بسی غربت کشیدم
|
رها کردم چنان شکرستانی
|
|
چو حیوان هر گیاهی می چریدم
|
پیاز و گندنا چون قوم موسی
|
|
چرا بر من و سلوی برگزیدم
|
به غیر عشق آواز دهل بود
|
|
هر آوازی که در عالم شنیدم
|
از آن بانگ دهل از عالم کل
|
|
بدین دنیای فانی اوفتیدم
|
میان جانها جان مجرد
|
|
چو دل بیپر و بیپا می پریدم
|
از آن باده که لطف و خنده بخشد
|
|
چو گل بیحلق و بیلب می چشیدم
|
ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
|
|
که من محنت سرایی آفریدم
|
بسی گفتم که من آن جا نخواهم
|
|
بسی نالیدم و جامه دریدم
|
چنانک اکنون ز رفتن می گریزم
|
|
از آن جا آمدن هم می رمیدم
|
بگفت ای جان برو هر جا که باشی
|
|
که من نزدیک چون حبل الوریدم
|
فسون کرد و مرا بس عشوهها داد
|
|
فسون و عشوه او را خریدم
|
فسون او جهان را برجهاند
|
|
کی باشم من که من خود ناپدیدم
|
ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
|
|
گر از ره می نرفتم می رهیدم
|
بگویم چون رسی آن جا ولیکن
|
|
قلم بشکست چون این جا رسیدم
|