به جان جمله مستان که مستم
|
|
بگیر ای دلبر عیار دستم
|
به جان جمله جانبازان که جانم
|
|
به جان رستگارانش که رستم
|
عطاردوار دفترباره بودم
|
|
زبردست ادیبان می نشستم
|
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
|
|
شدم مست و قلمها را شکستم
|
جمال یار شد قبله نمازم
|
|
ز اشک رشک او شد آبدستم
|
ز حسن یوسفی سرمست بودم
|
|
که حسنش هر دمی گوید الستم
|
در آن مستی ترنجی می بریدم
|
|
ترنج اینک درست و دست خستم
|
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
|
|
بسوزا هستیم گر بیتو هستم
|
تویی معبود در کعبه و کنشتم
|
|
تویی مقصود از بالا و پستم
|
شکار من بود ماهی و یونس
|
|
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
|
چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم
|
|
چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم
|
برای طبع لنگان لنگ رفتم
|
|
ز بیم چشم بد سر نیز بستم
|
همان ارزد کسی کش می پرستد
|
|
زهی من که مر او را می پرستم
|
ببرد از کسی کخر ببرد
|
|
به سوی عدل بگریزید ز استم
|
چو ری با سین و تی و میم پیوست
|
|
بدین پیوند رو بنمود رستم
|
یقین شد که جماعت رحمت آمد
|
|
جماعت را به جان من چاکرستم
|
خمش کردم شکار شیر باشم
|
|
که تا گوید شکار مفترستم
|