ساقی ز پی عشق روان است روانم
|
|
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
|
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
|
|
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
|
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
|
|
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
|
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
|
|
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
|
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
|
|
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
|
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
|
|
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
|
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
|
|
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
|
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
|
|
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
|
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
|
|
ماننده خورشید سراسر همه جانم
|
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
|
|
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
|
در روزن من نور تو روزی که بتابد
|
|
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
|
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
|
|
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
|