مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
|
|
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم
|
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
|
|
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
|
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد
|
|
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
|
عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد
|
|
عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم
|
فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن
|
|
کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم
|
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
|
|
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
|
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
|
|
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
|
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
|
|
اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم
|
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
|
|
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
|
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
|
|
چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم
|