نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم
|
|
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
|
اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
|
|
همیگوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
|
به ظاهربین همیگوید چو مسجود ملایک شد
|
|
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم
|
زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همیلرزم
|
|
زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم
|
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
|
|
گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم
|
در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم
|
|
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
|
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
|
|
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
|
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همیخواهد
|
|
وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم
|
مرا گردون همیگوید که چون مه بر سرت دارم
|
|
بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم
|
اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد
|
|
حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم
|
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
|
|
پس آن دلبر دگر باشد من بیدل دگر باشم
|
بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم
|
|
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
|
در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
|
|
ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم
|