چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
|
|
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم
|
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
|
|
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم
|
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
|
|
درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم
|
درون خمره عالم چو زنبوری همیگردم
|
|
مبین تو نالهام تنها که خانه انگبین دارم
|
دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی
|
|
چنان قصری است حصن من که امن المنین دارم
|
چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان
|
|
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
|
چو دیو و آدمی و جن همیبینی به فرمانم
|
|
نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم
|
چرا پژمرده باشم من که بشکفتهست هر جزوم
|
|
چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم
|
چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم
|
|
چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم
|
کبوترخانهای کردم کبوترهای جانها را
|
|
بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
|
شعاع آفتابم من اگر در خانهها گردم
|
|
عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم
|
تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی
|
|
که هر ذره همیگوید که در باطن دفین دارم
|
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
|
|
که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم
|
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
|
|
مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم
|