بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
|
|
جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم
|
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
|
|
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم
|
بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیدهست
|
|
بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم
|
بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران
|
|
بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم
|
چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد
|
|
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
|
بگفتم روز بیگاه است و بس ره دور گفتا رو
|
|
به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم
|
به گاه و بیگه عالم چه باشد پیش این قدرت
|
|
که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم
|
اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
|
|
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم
|