دوش چه خوردهای بگو ای بت همچو شکرم
|
|
تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم
|
گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند
|
|
رنگ تو تا بدیدهام دنگ شدهست این سرم
|
یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من
|
|
تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم
|
سخت دلم همیطپد یک نفسی قرار کن
|
|
خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم
|
چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیرهام
|
|
چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم
|
چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
|
|
جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم
|
خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند
|
|
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم
|
خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
|
|
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم
|
ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
|
|
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم
|
داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
|
|
تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم
|
ای صنم ستیزه گر مست ستیزهات شکر
|
|
جان تو است جان من اختر توست اخترم
|
چند به دل بگفتهام خون بخور و خموش کن
|
|
دل کتفک همیزند که تو خموش من کرم
|