این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
|
|
خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل
|
این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
|
|
وین عشرت بیچون نگر ایمن ز شمشیر اجل
|
مردار جانی میشود پیری جوانی میشود
|
|
مس زر کانی میشود در شهر ما نعم البدل
|
شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح
|
|
این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل
|
در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب
|
|
بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل
|
رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست
|
|
کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل
|
نی قاضیی نی شحنهای نی میر شهر و محتسب
|
|
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل
|