چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
|
|
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
|
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
|
|
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
|
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
|
|
فراق میزند از بخت من بر آن بو سنگ
|
ز دست تو شود آن سنگ لعل میدانم
|
|
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
|
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
|
|
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ
|
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
|
|
دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ
|
ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم
|
|
روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
|
اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد
|
|
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
|
به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف
|
|
که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ
|
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
|
|
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
|
ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن
|
|
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
|
کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن
|
|
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
|
ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز
|
|
به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ
|
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم
|
|
به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ
|
ولیک از کرم بینظیر شمس الدین
|
|
کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ
|
دعای جانم اینست که جان فدای تو باد
|
|
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
|