بباید عشق را ای دوست دردک
|
|
دل پردرد و رخساران زردک
|
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
|
|
بود دعوی مشتاقیت سردک
|
جهان عشق بس بیحد جهانست
|
|
تو داری دیدگان نیک خردک
|
چه داند روستایی مخزن شاه
|
|
کماج و دوغ داند جان کردک
|
بجز بانگ دفت نبود نصیبی
|
|
چو هستی چون خصی در روز گردک
|
اگر خواهی که مرد کار گردی
|
|
ز کار و بار خود شو زود فردک
|
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش
|
|
به پیش هر دکان مانند قردک
|
که دعوی مردیت بیجان مردان
|
|
بدان آرد که گویندت که مردک
|
اگر ناگاه مردی پیش افتد
|
|
به خون خود دری کاری نبردک
|
تو دیده بستهای در زهد میباش
|
|
به تسبیح و به ذکر چند وردک
|
مکن شیخی دروغی بر مریدان
|
|
ار آن ناز و کرشمه ای فسردک
|
شه شطرنجی ار تو کژ ببازی
|
|
به شمس الدین تبریزی تو نردک
|