فریفت یار شکربار من مرا به طریق
|
|
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
|
چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن
|
|
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق
|
غلام ساقی خویشم شکار عشوه او
|
|
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
|
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
|
|
ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق
|
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
|
|
من و منازل ساقی و جامهای رحیق
|
بیار باده لعلی که در معادن روح
|
|
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
|
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه
|
|
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق
|
گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول
|
|
بجه ز رق جهانی به جرعههای رقیق
|
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
|
|
اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق
|
همیدود به که و دشت و بر و بحر روان
|
|
به قدر عقل تو گفتم نمیکنم تعمیق
|
کمال عشق در آمیزشست پیش آیید
|
|
به اختلاط مخلد چو روغن و چو سویق
|
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
|
|
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
|