عیسی روح گرسنهست چو زاغ
|
|
خر او میکند ز کنجد کاغ
|
چونک خر خورد جمله کنجد را
|
|
از چه روغن کشیم بهر چراغ
|
چونک خورشید سوی عقرب رفت
|
|
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ
|
آفتابا رجوع کن به محل
|
|
بر جبین خزان و دی نه داغ
|
آفتابا تو در حمل جانی
|
|
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
|
آفتابا چو بشکنی دل دی
|
|
از تو گردد بهار گرم دماغ
|
آفتابا زکات نور تو است
|
|
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
|
صد هزار آفتاب دید احمد
|
|
چون تو را دیده بود او مازاغ
|
زان نگشت او بگرد پایه حوض
|
|
کو ز بحر حیات دید اسباغ
|
آفتابت از آن همیخوانم
|
|
که عبارت ز تست تنگ مساغ
|
مژده تو چو درفکند بهار
|
|
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
|
کرده مستان باغ اشکوفه
|
|
کرده سیران خاک استفراغ
|
حله بافان غیب میبافند
|
|
حلهها و پدید نیست پناغ
|
کی گذارد خدا تو را فارغ
|
|
چون خدا را ز کار نیست فراغ
|
صد هزاران بنا و یک بنا
|
|
رنگ جامه هزار و یک صباغ
|
نغزها را مزاج او مایه
|
|
پوستها را علاج او دباغ
|
لعلها را درخش او صیقل
|
|
سیم و زر را کفایتش صواغ
|
بلبلان ضمیر خود دگرند
|
|
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
|
بس که همراز بلبلان نبود
|
|
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
|