مدارم یک زمان از کار فارغ | که گردد آدمی غمخوار فارغ | |
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد | مبادا هیچ کس ای یار فارغ | |
قلندر گر چه فارغ مینماید | ولیکن نیست در اسرار فارغ | |
ز اول میکشد او خار بسیار | همه گل گشت و گشت از خار فارغ | |
چو موری دانهها انبار میکرد | سلیمان شد شد از انبار فارغ | |
چو دریاییست او پرکار و بیکار | از او گیرند و او ز ایثار فارغ | |
قلندر هست در کشتی نشسته | روان در را و از رفتار فارغ | |
در این حیرت بسی بینی در این راه | ز کشتی و ز دریابار فارغ | |
به یاد بحر مست از وهم کشتی | نشسته احمقی بسیار فارغ |