اندک اندک راه زد سیم و زرش
|
|
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
|
عشق گردانید با او پوستین
|
|
میگریزد خواجه از شور و شرش
|
اندک اندک روی سرخش زرد شد
|
|
اندک اندک خشک شد چشم ترش
|
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
|
|
راند عشق لاابالی از درش
|
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
|
|
چون بریده شد رگ بیخ آورش
|
اندک اندک دیو شد لاحول گو
|
|
سست شد در عاشقی بال و پرش
|
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
|
|
رفت وجد و حالت خرقه درش
|
عشق داد و دل بر این عالم نهاد
|
|
در برش زین پس نیاید دلبرش
|
زان همیجنباند سر او سست سست
|
|
کمد اندر پا و افتاد اکثرش
|
بهر او پر میکنم من ساغری
|
|
گر بنوشد برجهاند ساغرش
|
دستها زان سان برآرد کسمان
|
|
بشنود آواز الله اکبرش
|
میر ما سیرست از این گفت و ملول
|
|
درکشان اندر حدیث دیگرش
|
کشته عشقم نترسم از امیر
|
|
هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش
|
بترین مرگها بیعشقی است
|
|
بر چه میلرزد صدف بر گوهرش
|
برگها لرزان ز بیم خشکی اند
|
|
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
|
در تک دریا گریزد هر صدف
|
|
تا بنربایند گوهر از برش
|
چون ربودند از صدف دانه گهر
|
|
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
|
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد
|
|
در به باطن درگشاده منظرش
|
گر بماند عاشقی از کاروان
|
|
بر سر ره خضر آید رهبرش
|
خواجه میگرید که ماند از قافله
|
|
لیک میخندد خر اندر آخرش
|
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
|
|
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
|
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
|
|
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
|
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال
|
|
که همی خارش دهد همچون گرش
|
گر ندارد شرم و واناید از این
|
|
وانمایم شاخهای دیگرش
|
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
|
|
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
|