آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش
|
|
بوک این همت ما جانب بستان کشدش
|
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
|
|
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
|
هر دم از یاد لبش جان لب خود میلیسد
|
|
ور سقط میشنود از بن دندان کشدش
|
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
|
|
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
|
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
|
|
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
|
هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند
|
|
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
|
هر که در دیده عشاق شود مردمکی
|
|
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
|
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
|
|
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
|
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
|
|
هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش
|