عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
|
|
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
|
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
|
|
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
|
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
|
|
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
|
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
|
|
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
|
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
|
|
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
|
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
|
|
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
|
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
|
|
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
|
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
|
|
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
|
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
|
|
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
|
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
|
|
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
|
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
|
|
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
|
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
|
|
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
|
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
|
|
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
|
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
|
|
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
|
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش
|
|
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
|