ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
|
|
همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش
|
هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
|
|
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
|
همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش
|
|
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
|
ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
|
|
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
|
بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان
|
|
بسی جانهای غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
|
بسی زخمست بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه
|
|
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
|
زهی شیرین که میسوزم چو از شمعش برافروزم
|
|
زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
|
چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم
|
|
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش
|
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف
|
|
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
|
از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون
|
|
وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش
|
دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی
|
|
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
|