چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش
|
|
چه خوردست او که میپیچد دو نرگسدان خمارش
|
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
|
|
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
|
به کار خویش میرفتم به درویشی خود ناگه
|
|
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش
|
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
|
|
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش
|
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری
|
|
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش
|
مگر آن خواب دوشینه که من شوریده میدیدم
|
|
چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش
|
شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم
|
|
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش
|
چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد
|
|
هزاران خواجه میزیبد اسیر و بند دیدارش
|
کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد
|
|
چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش
|