سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
|
|
گر چه ملول گشتهای کم نزنی ز هیچ کس
|
چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
|
|
ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس
|
گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
|
|
همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس
|
ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود
|
|
ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس
|
من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان
|
|
مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس
|
دوش حریف مست من داد سبو به دست من
|
|
بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس
|
نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود
|
|
زانک خدوک میشود خوان مرا از این مگس
|
من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم
|
|
زانک کمند سکر می میکشدم ز پیش و پس
|
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما
|
|
شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس
|
آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من
|
|
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس
|
گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش
|
|
دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس
|
گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور
|
|
باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس
|
گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را
|
|
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس
|
خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو
|
|
آب حیات میکشد بازگشا از او جرس
|
آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
|
|
زین سببست مختفی آب حیات در غلس
|