تو چشم شیخ را دیدن میاموز
|
|
فلک را راست گردیدن میاموز
|
تو کل را جمع این اجزا مپندار
|
|
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
|
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
|
|
تو مه را نور بخشیدن میاموز
|
تو عقل خویش را از می نگهدار
|
|
تو می را عقل دزدیدن میاموز
|
تو باز عقل را صیادی آموز
|
|
چنین بیهوده پریدن میاموز
|
یتیمان فراقش را بخندان
|
|
یتیمان را تو نالیدن میاموز
|
دل مظلوم را ایمن کن از ترس
|
|
دل او را تو لرزیدن میاموز
|
تو ظالم را مده رخصت به تأویل
|
|
ستیزا را ستیزیدن میاموز
|
زبان را پردگی میدار چون دل
|
|
زبان را پرده بدریدن میاموز
|
تو در معنی گشا این چشم سر را
|
|
چو گوشش حرف برچیدن میاموز
|