ای شهریار ذیشان کز غایت بزرگی | شان تو بینیاز است از مدح خوانی من | |
گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری | از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من | |
این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست | جان نیز اگر برآید از جسم فانی من | |
دوش از عطیهی تو ای نوبهار دولت | از شرم زردتر شد رنگ خزانی من | |
با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت | دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من | |
بر عادت زمانهای داور یگانه | موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من |