قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
|
|
خراب کار مرا شمس دین کند معمور
|
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف
|
|
که روحهاش به جان سجده میکنند از دور
|
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
|
|
هزار جان و روانهای غرقه مغمور
|
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
|
|
چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور
|
از آن صفا که ملایک از او همییابند
|
|
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور
|
وگر نباشد آن نور دیو را روزی
|
|
به پردههای کرم دیو را کند مستور
|
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
|
|
به هر سویست عروسی به هر نواحی سور
|
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
|
|
شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور
|
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
|
|
که هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور
|
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
|
|
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
|
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز
|
|
هزارساله ره اندر پرت نباشد دور
|
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن
|
|
برای حال من خسته جان و دل مهجور
|
به آب چشم بگویش که از زمان فراق
|
|
شدست روز سیاه و شدست مو کافور
|
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را
|
|
به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور
|
چو چشم بینا در جان تو همینرسد
|
|
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور
|
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را
|
|
بدیده آری کاین درد میشود ناسور
|
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
|
|
درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور
|
چو سرمهاش به من آری هزار رحمت نو
|
|
به جانت بادا تا قرنهای نامحصور
|