ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
|
|
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور
|
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق
|
|
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
|
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
|
|
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
|
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست
|
|
از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور
|
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
|
|
نظر به صنع حجابست از چنان منظور
|
روان خفته اگر داندی که در خوابست
|
|
از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
|
چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب
|
|
به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور
|
بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست
|
|
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
|
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری
|
|
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
|
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
|
|
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
|
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
|
|
زدش به پای که برجه نه مردهای در گور
|
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
|
|
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
|
بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا
|
|
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
|
چه خفتهایم ولیکن ز خفته تا خفته
|
|
هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور
|
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
|
|
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
|
چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند
|
|
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
|
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست
|
|
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
|
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
|
|
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
|