درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
|
|
نه رنج اره کشیدی نه زخمههای تبر
|
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
|
|
جهان چگونه منور شدی بگاه سحر
|
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
|
|
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر
|
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
|
|
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
|
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
|
|
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر
|
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
|
|
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور
|
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
|
|
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
|
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
|
|
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
|
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
|
|
چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر
|
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
|
|
از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر
|