مجوی شادی چون در غمست میل نگار
|
|
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
|
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
|
|
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
|
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
|
|
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
|
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
|
|
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
|
غبارهاست درون تو از حجاب منی
|
|
همیبرون نشود آن غبار از یک بار
|
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
|
|
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
|
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
|
|
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
|
تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست
|
|
برای مصلحتی راست در دل نجار
|
از این سبب همه شر طریق حق خیرست
|
|
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
|
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
|
|
همیبمالد آن را هزار بار هزار
|
که تا برون رود از پوست علت پنهان
|
|
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
|
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
|
|
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
|